
مسجدالنبی بود؛ یک مسجد، دو خانه. در یکی، آفتابِ رسالت و آن سو: مهتابِ ولایت و بانوی عصمت؛ که هر روز، پنجره می گشودند و در سایه آفتاب، خوشدل بودند.
«مایه خوشدلی، آنجاست که دلدار آنجاست...».
و سالیان می گذشت. آفتاب، در سفر بود و مهتاب، در محراب، ایستاده بر نماز؛ که آوای شور و سُرور در محله «بنی هاشم» پیچید و سفیر نینوا از راه رسید.
چون پیامبر از سفر بازگشت، قاصدک وحی، بر او نازل گردید و سرنوشت «زینب» را تا فرجام بر وی نمود. رسول اکرم صلی الله علیه وآله ، نوزاد را در آغوش کشید: «فاطمه جان! نام او را زینب میگذارم».
آنگاه ـ دیگر بار ـ بر چهره زینب نگریست و آرام گریست! پیامبر دلش در هوای زینب خویش می تپید؛ هرچند بیشتر به آینده می اندیشید و زینتِ علی علیه السلام را ـ با تمام اندوه و ماتمش ـ در آیینه زمان می دید.
نظرات شما عزیزان: